ابزار تلگرام

تیک ابزارابزار تلگرام برای وبلاگ

اشعار میلاد حضرت زینب (س) - قاسم صرافان - تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قالب وبلاگ

codebazan

تیشه های اشک - پایگاه اشعار مذهبی ، اشعار مداحی، اشعار آئینی

درباره ما


پایگاه تخصصی اشعار آئینی و مذهبی

نویسندگان

آمار بازدید وبلاگ

بازدید امروز :582
بازدید دیروز :203
کل بازدید ها :6142749

در محضر قرآن

سوره قرآن

در محضر شهداء

وصیت شهدا

مهدویت

مهدویت امام زمان (عج)

مطالب اخیر

لینک دوستان

آرشیو مطالب

عاشورا

دانشنامه عاشورا

احادیث موضوعی

حدیث موضوعی
تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی تیشه های اشک - پایگاه تخصصی اشعار آئینی

آرامش زیبای دو دریاست نگاهش
این دختر آرام و صبوری که رسیده

از شوق، علی سفره به اندازه یک شهر
انداخت، به شکرانه‌ی نوری که رسیده
*
کاشانه‌ی اهل دل و میخانه‌ی هستی
دنیا و سماوات و عوالم همه روشن

عطر خوش او پر شده در شهر مدینه
به به چه گلی! چشم و دلت فاطمه! روشن
*
لبخند نشسته به لب حضرت ساقی 
مرضیه دلش وا شده از دیدن دختر

تا آمده لبریز شده چشمه‌ی تسنیم
کامل شده با آیه‌ی او سوره‌ی کوثر
*
بی تاب شدی، دختر مهتاب رخ عشق!
بارانی اشک است چرا صورت ماهت؟

گریانی و پیش کسی آرام نداری
دنبال کدام آیت حق است نگاهت؟
*
باران بهاری شده‌ای دختر حیدر!
زهرا چه کند گریه‌ی تو بند بیاید

باید که بگویند: کنار تو حسینت
تا شاد شوی، با گل و لبخند بیاید
*
همسایه ندیده‌ به خدا سایه‌ای از تو
تمثیل حیایی تو و تندیس وقاری

پیداست ولی دختر سردار حنینی
از شور کلام و دل شیری که تو داری
*
شعر شب میلاد تو هم پر شده از اشک
بانو! چه کنم روی دلم سوی فرات است

جز اشک چه گویم که همه هستی عالم
عشق تو، حسین تو، قتیل العبرات است
*
اینقدر نریز اشک، صبوری کن و بگذار
هر قطره‌ی این اشک برای تو بماند

وقتی شب باریدن اشک است که مادر
در گوش تو لالایی پرواز بخواند
*
یک روز بیاید که پدر را تو ببینی
با چشم پر از اشک در آن غسل شبانه

با چادر خاکی برود مادر و فردا
با چادر کوچک بشوی خانم خانه
*
یک روز بیاید که حسن را تو ببینی
با اشک بشوید تن پاک پدرش را

فردا خود او بی رمق و رنگ پریده
در تشت بریزد قطعات جگرش را
*
روزی برسد، ... کاش که می‌شد نرسد... نه
آن لحظه‌ی سنگین خداحافظی از یار

ای کاش که هرگز به سراغ تو نیاید 
تا پیرهن کهنه‌ بخواهد ز تو دلدار
*
آن لحظه نیاید که تو باشی و بیفتد
آن سایه‌ی سر، بی سر و بی سایه به صحرا

ناموس خدا باشی و بر ناقه‌ی عریان
بنشینی و یک شهر بیاید به تماشا
***قاسم صرافان***


نویسنده سائل در جمعه 90/1/19 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
<